In the name of my creature

(Here is a plece for the world unsiads)

In the name of my creature

(Here is a plece for the world unsiads)

به یاد عموی ۱۴ ساله ام...

شعری که در پایین نوشته ام مرابه یاد عموی شهیدم می اندازد.با اینکه زمانی که من متولد شدم عمویم دیگر نبود اما با خواندن این شعر که پسر داییم از ایران برایم فرستاده است هزاران تصویر از حماسه ی اودر ذهنم می آید.این شعر حماسه چهارده ساله نام دارد و از شاعری ایرانی به نام محمد رضا عبدالملکیان است.امیدوارم شما هم از این شعر حماسی خوشتون بیاد.

 

 

 

حماسه چهارده ساله 

 

تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم

حماسه چهارده ساله من
به پای شوق خویش رفته بود واینک
با شانه های شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور وساکت
سر بر زانوانم نهاده بود و -
دستان پرپر شده اش را
بر گردنم نمی آویخت


از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار باران کلام مهربانش را
بر من نمی بارید
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج می خورد
و لبان در خون نشسته اش
مرا تا موج موج کلام کودکی اش می کشاند


تا عطر نجیب شور شوق کودکانه اش را
تا شبهای بیدار گاهواره
و تا قصه هایی،که راز روشن فردا را
در آنها جستجو می کرد

مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین می نشست
وبا شمشیری چوبین
در گستره ی رویاهایش
به ستیز با ظلم بر می خاست

مظلو کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت می کرد
و با گیوه های خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه می رفت
و در سرمای استخوان سوز بازگشت مدرسه
پاهای کوچکش ، چنان بر پایه های کرسی گره می خورد
که غمی نا بهنگام ، تمام دلم را در خود می فشرد


اندوهم باد
که انگشتان کوچکش را
بیش از آنکه سپید دیده باشم
کبود دیده بودم

مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه می برد
و مشق هایش را
بردیوار کوچه های شهر می نوشت
مظلوم کوچک من
راز دریا را در چشمانش پنهان کرده بود
رمز توفان را در دلش .

مظلوم کوچک من در رنج ورق می خورد و بزرگ می شد
و هر روز بار اندوه غریبی
بر شانه های کوچکش سنگین تر می شد



در ستاره باران آن شب
نماز خونین حماسه چهارده ساله مرا
وسعت وسیع کدام سجاده گسترده شد؟
که عطر آسمانی آن
از هزار فرسنگ فاصله
در عطشناکی انتظارم پیچید

مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد؟
و چگونه پرپر شد؟
که فریاد رسای رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید

با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم 

 

 

تمام شهر می گریست 
تمام شهر خورشید چهارده ساله مرا 
به سمت سحرگاه آسمان می بردند 
و تنها، برادر کوچک حماسه چهارده ساله من 
پسر کوچک شش ساله ام 
مبهوت و اندیشناک 
در چارچوب در ایستاده بود 
با نارنجکی پنهان در چارچوب سینه اش 
از شانه هاش شهر چشم برنمی گرفت 
در عمق نگاهش 
 دستی کوچک تکان می خورد 
 و شهادت برادر چهارده ساله اش را 
 بدرود می گفت.                                                       

                                                                                     محمد رضا عبدالملکیان 

 

 

این شعر مرا به یاد عموی شهیدم می اندازد.زمانی که پدرم تنها 6 سال داشت،عموی چهارده ساله ام در جریان مبارزات با رژیم پهلوی،در سال 42به خاطر ضرب گلوله به سینه اش شهید شد.

پدزم هم سال 64،یعنی 14سال بعد در جنگ مجروح شیمیایی می شود و برای درمان به آلمان منتقل می شود.پدرم می گوید روحیه شهادت طلبی اش  را مدیون برادر 14 ساله شهیدش است.وی می گفت:"زمانی که خبر شهادت برادر بزرگترم،علی به من رسید اول بسیار شکه شدم.آن موقع من از این شک وارده بسیار می گریستم.فراق یک همبازی برایم بسیار سخت بود.ولی خب او دیگر پیش من نبود.بعد از تدفین علی،پدرم(یعنی پدر بزرگ من)در حالی که اندوهناک می گریست به من گفت:در چشمان تو هم برق مبارزه با کفر را می بینم. 

وقتی این را گفت ،دستان خود را به سوی  آسمان برد و گفت: خدایا من علیم را در راه تو دادم.اگر بخواهی محمدم (بابای من) را هم نثارت می کنم. 

من بعد از شهادت علی کینه استکبار به دلم ماند ودوست داشتم راه ولایت و رهبری را ادامه دهم."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد